|
وارد فروشگاه بزرگی میشوی که تویش فقط چیزهایی با بسته های بلند میفروشند. از کنار هزار هزار بسته بلند که هر کدامشان 2 متر قدشان است و رویشان اسم هر کسی که توی کتاب های تاریخ خواندهای را میتوانی پیدا کنی، عبور میکنی. میچرخی بینشان تا برسی به قسمتی که میخواهی.آرام میروی سمت زنی که کنار یکی از همین جعبهها ایستاده و پشتش به توست دارد به همان چند نفری که دارند جعبهها را به دقت تماشا میکنند، لبخند میزند یا شاید نمیزند... نمیزند. همه سعیات را میکنی که حرفت را بزنی. بدون لکنت یا هر چیز دیگر که آدم را به این فکر بیندازد که خجالت میکشی از کاری که میخواهی بکنی یا چه میدانم نمیتوانی با زنها طوری حرف بزنی که به حرفهایت گوش کنند یا اصلا آدم خجالتی هستی. نزدیک زن میشوی. توی سرت خیلی جملهها میگذرد که بگویی برای اولین حرفهایی که میخواهی از تو شنیده باشد. لبهایت را تر میکنی. نمیدانی چرا یکهو نگاهت میرود روی موهای طلایی زن که موج خورده آمده روی گردن ظریفش و یکباره اولین حرفی که از دهانت میپرد بیرون این است که " ببخشید خانم . ممکن است به خاطر من موهایتان را قهوهای کنید؟" و منتظر میمانی که زن هاج و واج نگاهت کند یا مثلا کشیدهای بزند توی گوشت یا سرش را بیندازد پایین با سرعت از تو دور شود برود کنار یک جعبه دیگر بایستد. اما هیچ کدام اینها نمیشود. زن نگاهت میکند. لبخند میزند به پهنای تمام صورتش بعد به تو آرام سلام میکند و میگوید : -اگر شما بخواهید حتما. و تو مثلا جا میخوری که مگر میشود آدمها اولین حرفشان به همدیگر این باشد که یکی بگوید موهایتان را برای من قهوهای کنید و آن یکی هم بگوید اگر شما بخواهید حتما. و بمانی چه بگویی در جوابی که فکرش را هم نمیکردی مثبت باشد. میگویم مثلا جا میخوری چون هم تو میدانی هم من میدانم که آخرش قرار است چه بشود. آدم گاهی اوقات خودش هم باورش میشود که نمیداند. اما جا میخوری انگار واقعا... تو هم نمی دانی احتمالا همهاش را. نگاهت را میچرخانی روی تراش زیبای رانهای زن که از زیر دامن کوتاه رسمی مشکیاش بیرون مانده. منطقی باش. وقتی به کسی میگویی لطفا موهایتان را برای من قهوهای کنید و او میگوید “حتما” نمیشود آدم سرش را بیندازد پایین و برود. باید جمله دیگری پیدا کند. حتی اگر شده آن جمله یک ممنون یا شاید یک خداحافظ ساده باشد. پیدایش میکنی آخرش جمله طلاییات را. میگویی "من واقعا از شما این درخواست را دارم. شما جدا میتوانید بدون اینکه آسیبی به شما برسد موهایتان را برای من – فقط برای من – قهوهای کنید؟" بلافاصله می خندد و میگوید: "بله فقط و فقط برای تو تا هر وقت که دلت بخواهد." حالا دیگر برایت راحت تر میشود حرف زدن. توی سرت میگذرد که همان است که سالها دنبالش میگشتم. مجال نمیدهی فکر کنم که میخواهی چه بگویی. بلند میگویی: "میتوانم اسمت را بدانم؟" لبخندش میخشکد روی صورتش یکهو یخ میزند انگار. نباید میپرسیدی این را. خودت می دانی که چرا. انگار جواب دادن به این سئوال هزار بار سخت تر باشد برایش از درخواست مثبت دادن به آن پیشنهاد حیرت انگیزت! صورت خشک شده زن را که میبینی فکر میکنی همه چیز تمام شده و معلوم نیست تا کی دیگر نتوانی یک زن را پیدا کنی که موهایش را برایت قهوهای کند و ران هایش اینطور، تراش خورده باشند انگار. زن دگمه آستین پیراهن سفیدش را باز میکند. آرنجش را به تو نشان میدهد همان طور خیره میماند به تو. منتظر میماند تا خوب نگاه کنی خالکوبی رویش را یا همان زهرماری را که به خالکوبی میماند. از جیبت کاغذی بیرون میآوری و چیزی رویش مینویسی. نه اینکه یادت نماند. فقط به خاطر اینکه اشتباهی نشود. آخرش را بلند میگویی که بفهمد تمام شده کارت با دستش.... " 78T2" ... سرت را که میآوری بالا باز لبخند برگشته توی صورتش و آستینش را آرام میآورد پایین و دگمهاش را میبندد. لبخند میزنی. صورتش را یکباره میبوسی و لذت میبری از تماس لبهایت با کرک های نا پیدای صورتش. آرام درگوشش میگویی تا بعد... و میروی سمت صندوق که درست وسط فروشگاه است. حالا انگار آدم دیگری شده باشی با صدایی نسبتا بلند به صندوق دار سلام میکنی و حتی میخواهی بگویی که چه زمستان سردی است که اینبار من نمی گذارم که از این حرف های صد تا یک غاز تکراری بزنی و داستان من را بی خودی بلند کنی! با صدای بلند می گویی "همان را میخواهم" کاغذ را نگاه میکنی ادامه میدهی "THTR178T2" و با دست زن را نشان میدهی. بعد سعی میکنی از قیمتی که شنیدهای تعجب نکنی و خودت را با این توضیح فروشنده راضی نگه داری که مدل های جدید بر خلاف مدل های قدیمی میتوانند رنگ چشمها و موهایشان را به دلخواه شما تغییر بدهند وبرای اطمینان هم که شده با تعجب بپرسی "حتی قهوه ای؟" و فروشنده با لبخندی مصنوعی و مغرور بگوید "حتی قهوه ای" و همین برای تو کافی باشد. برای زن از دور دست تکان میدهی و او هم با زیبایی دست چپ ظریف مانیکور شده اش را برایت تکان میدهد. وقتی فروشنده کارت اعتباری ات را پس میدهد میگویی لطفا تا موقعی که تا خانهام حملش میکنند خاموش باشد. فروشنده دستورت را یادداشت میکند و با دست به یک نفر که صورتش را نمیبینی و لباس یک سره کار تنش است اشاره میکند و او به سمت زن میرود و دستش را میبرد پشت گردن او و زن انگار میخوابد یکدفعه ایستاده و آرام بلندش میکند میبردش به سمتی که نمیبینی دیگر چه میشود. دلت ضعف میرود از اینکه میخواهی همینطور تمام وجودش را لمس کنی. فروشنده میگوید اسمش چی باشد؟ می خواهی از روی عادت بگویی مر... ساکت می شوی ولی. نفست را با صدا می دهی بیرون میگویی وقتی موهایش را قهوهای کردم میفهمم. نمیدانم. حالا نمیدانم.
از در که میخواهی بروی بیرون میبینی ارسطو و مارلون براندو و فرانکو و چارلز منسون و یک زن جوان که توی فیلم های 500 سال پیش بازی میکرده بدجوری گرم صحبتند... کنار جعبه هایشان.
|
|